ديشب يه دوست صميمي كه از اتفاق همسايه ديوار به ديوار هم هست چند تا خريد داشت. با خط 11رفتيم تقريبا نصف شهر رو دور زديم تا سَم براي درخت نارنج باغچه شون! و رنگ براي چهارچوب در اتاق خواب! رو موفق شد بخره. بقيه اش رو خودش هم خوشبختانه چون خسته بود بي خيال شد و رفتيم يه نوشيدني _بدون الكل!_ خريديم و نشستيم توي يه ميدون سرسبز بزرگ وسط شهر كه اونقدر بزرگه كه با بابا و داداشم از Google Earth تونستيم حتي حوض وسطش رو به رنگ آبي فيروزه اي ببينيم _خب اين چه ربطي داشت؟!_... نمي دونم چطوري بحث به دين و مذهب و اسلام و تشيع و تسنع و ... اينها كشيد. بعدش يهو دوستم مثل كسي كه يه كشف بزرگي كرده باشه يا يه خبر مهم علمي رو يه جا خونده باشه گفت "مي دونستي سُني ها حرامزاده اند؟!" من پرسيدم "نه، چرا؟!" گفت "چون موقع انجام حج يه جايي هست كه به محارم نامحرم مي شند بايد در ادامه يه بار نمي دونم صفا يا مروه يا خود كعبه رو برند و برگردند تا درست بشه و محرم بشند و ... اينها اين دور رو نميرن بدوند ديگه!" خلاصه من هم كه رگ شاهرگم به اين جور مسائل و احاديث حســـــاس...! خلاصه، صحبتمون ادامه پيدا كرد و رسيد به اينجا كه من گفتم "من مي گم مگه دين وسيله اي نيست براي نزديك شدن به خدا؟ پس چرا اينهمه به اين قوانين دست و پاگير بپيچيم؟ تو مي دوني "حرامزاده" براي ما بچه مسلومنها چه واژه سنگينيه؟ اصلا مگه مسلمونها با هم برادر نيستند؟ اينطوري شيعه هم كه مي شه حرومزاده! من مي گم اصلا كي گفته اينهمه راه بريم حج و برگرديم و باز هموني باشيم كه قبلا بوديم؟ نكنه حج يعني چرخيدن دور يه خونه سنگي كه فقط يه نماده يا نكنه حج يعني دقيقا ايكس دور رفتن و برگشتن صفا و مروه، نه يكي كمتر و نه يكي بيشتر؟! يه شعر رو بابا وقتي من تازه خوندن و نوشتن رو ياد گرفته بودم داده بود با خط خوش نوشته بودند و زده بود به ديوار. تا هر وقت زنده ام يادم هست: طواف كعبه دل كن كه كعبه از سنگ است.....كه آن خليل بنا كرده وين خداي خليل ... من حرفم اينه عزيز من". خلاصه بحث داغ شد و ما روي نيمكت وسط ميدون بلند بلند داد ميزديم و از عقايد ايدئولوژيك خويش دفاع مي كرديم! هر چي گفتم "ول كن بحث رو، بي فايده است" ول كن نبود كه. كار داشت بيخ پيدا مي كرد كه گفتم "پاشو بدو ديرمون شد!" و قدم زنون راه افتاديم به سمت خونه. آخر سر گفتم "ببين دوست جون! بذار يه داستان بگم از همون پائولو كوئليو كه خودت كلكسيون كتابهاشو جمع كردي. بعدش بحث رو همينجا تموم كنيم: يك مبلغ مذهبي اسپانيايي به جزيره اي رفت و به سه كاهن آزتك برخورد. كشيش پرسيد: "چگونه دعا مي كنيد؟" يكي از آزتك ها پاسخ داد: "ما فقط يك دعا داريم. مي گوييم: خدايا تو سه تا هستي و ما هم سه تا. بر ما رحم كن." مبلغ مذهبي گفت: "دعاي قشنگي است. اما دقيقا همان دعايي نيست كه مقبول خدا بيفتد. دعاي بهتري به شما ياد مي دهم." كشيش يك دعاي كاتوليك به آنها آموخت و سپس راه خود را پي گرفت تا به تبليغ انجيل بپردازد. سالها بعد، سوار بر كشتي اي كه او را از اسپانيا بازمي گرداند، ناچار از كنار همان جزيره گذشتند. از روي عرشه آن سه كاهن را ديد و برايشان دست تكان داد. در همان لحظه هر سه شروع كردند به راه رفتن روي آب و به طرف او آمدند. همچنان كه به كشتي نزديك مي شدند يكي از آنها فرياد زد: "پدر! پدر! آن دعايي را كه مقبول خدا مي افتد را دوباره به ما ياد بده چون فراموشش كرده ايم!" مبلغ مذهبي كه معجزه را ديده بود گفت: "مهم نيست." و از خدا بخشش خواست كه پيش تر نفهميده است كه خداوند به تمام زبانها سخن مي گويد. خوشبختانه ماجرا همين جا ختم به خير شد. اما من نمي دونم چرا هميشه با كساني دوست مي شم كه ايدئولوژيشون اگه 180 درجه با من فرق نداره، دست كم 170 درجه تفاوت رو داره. اين تازه از دسته دوم بود! اونقدر بهمون ياد دادند كه چه قاعده و فرمولي براي رسيدن به خدا هست كه ديگه به دور و برمون دقيق نمي شيم و نمي فهميم كه پر از معجزه است، پر از نشانه است. صداي فرشته ها رو نمي شنويم كه خواهش مي كنند بريم پيششون، آغوش گرم خدا رو نمي بينيم كه هميشه به رومون بازه... باز هم به قول كوئليو نمي فهميم كه او جايي است كه ورودش را روا بدارند. Labels: بيتانوشت، خط خطي، خدا، مذهب |
سلام
آخ که حرف دل من رو زدین
همیشه مثل شما بحث دارم در مورد این مسئله
و متاسفانه خیلی از اطرافیانم مثل این دوست شما چیزهایی رو که باید ببینند و نمیبینند و بالعکس
اهدکم الصراط المستقیم
موفق باشی