بیتــانوشت

خط خطی های گاه و بي-گاه من...

 

بنزين و ترقه بازي!

August 29, 2007

›› بعد از اين همه سال، بالاخره امشب كمي (!) فكر كردم تا فهميدم ارتباط بين تولد امام ها و جشن هاي مذهبي ديگه و ترقه در كردن همون "ت" اولشونه، به همين سادگي! اي خداي آسمانها كمي درك و شعور بده ما را _لطفا_...!
›› مشكل بنزين مسافران عزيز هم حل شد شكر خدا. حتي اونهايي هم كه بچه هاشون در حسرت شمال موندن كاري نداره من يادشون ميدم (!):
1. كافيه با يك نفر كه با شما دست كم 100 كيلومتر فاصله داره آشنا يا دوست يا فاميل باشيد،
2. بعد از يك نوبت سوخت گيري، كارت سوخت خودتون رو براي اون پست كنيد و به او هم بگوييد متقابلا كارت سوختش را براي شما پست نمايد،
3. حالا مي تونيد به دفعات نامنظم و حساب شده سوخت گيري كنيد، به نحوي كه حتي سيستم هاي هوشمند هم قادر به آناليز صحيح مسيري كه شما نپيموده ايد (!) نشوند،
4. اگه به جواب نرسيديد اين روال را از گام اول دوباره آغاز كنيد!

Labels:

بیتـــــا  در ساعت 12:17 AM خط خطي كرده لينك ثابت 5 پيام 

شرح 5 پيام رسيده:

  • در August 31, 2007 at 5:22 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    سلام
    یکی بهم بگه اشکال از کیه؟
    از فایرفاکس که همش از کش ( به فتح کاف ) استفاده میکنه یا من که وقتی میام اینجا اف پنج رو نمیزنم؟
    وقتی تو آدرس بار میزنی بیتا و خودش آدرس رو میاره و اینتر میکنی و میای یه صفحه نارنجی و سفید میبینی میگی اِ، اینجا کجاست؟
    دوباره آدرس رو چک میکنی و میبینی درسته
    بعد میبینی که بیتا خانم خونه تکونی کردن
    اینجوریاست که چهار پنج تا پستشون رو از دست میدی و یه سر زدن به وبلاگ نیم ساعت طول میکشه
    ;-)
    بک گروند سفید باعث شده که احساس کنم چشمهام واقعا 0.25 کم دارن و عینک خاک گرفته رو مجددا بر روی بینی سوار کنم
    نمیشه قضاوت کرد که کدوم قشنگ ترن ،من این قالب رو انتخاب میکنم آخه قبلیه خیلی بی روح بود این یکی جونداره
    ;-) again
    موفق باشی
    یادمان باشد از امروز اف پنجی بزنیم

     
  • در September 3, 2007 at 12:05 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    قالب جدیدتون اصلا" مبارک نباشه! در حد تیم ملی ضعیفه این قالب جدید :(

     
  • در September 27, 2007 at 6:30 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    سلامممممممم ....... کجا بودی ؟ درس میخوندی :

    توی تاکسی چسبونده بودن ! یعنی گفتن توی تاکسی ممنوهه !

    :دی !

     
  • در November 20, 2007 at 8:28 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    salam Bitaiee
    cheghadr dars mikhooni

    hoom... hei oomadam chand bar coment bezarama ... hei irad migereft ..

    khoobi ? khoshi ? roozegar khoobe ?

    gooshe sheitoon kar, kam kam mikham dobare reload konam o active besham !

    boos Boooos

    felan
    bye
    kolli ham good luck o ina

     
  • در December 8, 2007 at 12:58 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    به نام خدا
    آمدم
    نبودید
    باز هم می آیم

     

Post a Comment

مردي با ميكروفون

August 27, 2007

یه جا خوندم نوشته بود کلمات "سخنراني امام در نوفل نوشاتو" در گوگل فيلتــره! ناخودآگاه به یاد بخش های خواندنی از کتاب دختری از ایران افتادم که چند هفته پیش برای بار دوم یا سوم بازخوانیش کردم.
اين قسمت مربوط هست به حدودا مهر- آبان ماه 1357؛ زماني كه شاه، آيت الله خميني رو از ايران اخراج كرد و ايشون در نوفل لوشاتو فرانسه ساكن بودند:

اکنون همه چهره ی آشنای آیت الله خمینی را می دیدند که در اتاقی کوچک روی قالیچه ای می نشست و در ده ها میکروفون که در برابرش چیده بود سخن می گفت. پیام او، همان پیام آشنای قدیمی، یعنی برقراری حکومت اسلامی بود. آیت الله خمینی قول می داد پس از اینکه فساد و نشانه های امپریالیستی و صهیونیستی از کشور برچیده و حکومت قرآن و قانون جایگزین آن شد، همه ایرانیان به جز بهاییان مرتد، از آزادی سیاسی و مذهبی برخوردار خواهند بود، زندگی برای محرومان صورت تازه ای خواهد گرفت و ضروریات اولیه زندگی، چون آب و برق و نفت و حتی حمل و نقل رایگان خواهد شد. ایرانیان مخالف شاه از همه جای جهان برای ادای احترام به خمینی بزرگ راهی نوفل لوشاتو می شدند. این ایرانیان در بازگشت به محل زندگی خود از ایمان و اعتقاد آیت الله سخن می گفتند و همچنین از سماجت او در مخالفت با شاه و اربابان آمریکایی اش و از تصمیم آیت الله در براندازی بی عدالتی و فساد در اجتماع. اینک همه صدای آیت الله را از رادیوهای دیگر می شنیدند که پی در پی مصاحبه می کرد و برنامه های آینده اش را برای همگان بازمی گفت. رادیو بی بی سی بدون هیچ سانسوری سخنان مخالفان و گزارشی از گستردگی اعتصابات و درگیری های سراسری در کشور را در برنامه های خود پخش می کرد و به اعتراضات و نارضایتی های دولت ایران در این باره اعتنایی نداشت.
فصل سیزدهم- مردی با میکروفون، ص 367





دختری از ایران کتاب خاطرات خانم سَتّاره فرمانفرماییان هست که خانم دونا مانکر ابتدا به انگلیسی تحرير و بعد آقای ابوالفضل طباطبایی به فارسی ترجمه اش کرده. ستاره (با فتح سين و تشدید ت!)، دختر شازده عبدالحسین میرزای فرمانفرما که تا قبل از کودتای 28 مرداد و به قدرت رسیدن رضاخان، از بزرگترین متمولین و صاحبان قدرت زمان خود بوده است.
خانم فرمانفرماییان در این کتاب با بیان صريح، ساده و رمان گونه ای در كنار تعريف داستان زندگي پر فراز و نشيب خودش به شرح وقایع مهم دوره های تاریخی ایران از اواخر دوران سلطنت قاجار تا انقلاب اسلامی می پردازه. جدای برخی دیدگاههای ناسیونالیستی كه تحت تاثير علاقه شدید ایشون به پدر و خاندان فرمانفرماست و بعضی تندروی ها و گاهی حتی آسان گیری ها و متناقض گويي هایي که البته از نظر من تا حد زیادی قابل اغماضند؛ کتاب جالب و متفاوتیه. به نظر من كتاب روراست و صادقيه و تا حد زيادي بي طرف نوشته شده من به همه دوستانم پیشنهاد می کنم با دقت بخونند و خودشون قضاوت کنند.
سعي مي كنم در پست هاي بعدي هم چند خط جالب ديگه از اين كتاب رو بنويسم.

Labels:

بیتـــــا  در ساعت 11:46 AM خط خطي كرده لينك ثابت 2 پيام 

شرح 2 پيام رسيده:

  • در August 27, 2007 at 2:52 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    سلام

    اینم نگاه کن

    http://sarbazevatan.multiply.com/video/item/21

    take care

     
  • در August 28, 2007 at 8:44 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    با عنوان تاپیکت یاد این جمله نامجو افتادم :

    از آسمان میکروفن میبارید ، جبرا"
    گوسفندی هم یکی را بلعید سهوا" !

     

Post a Comment

To improve is to change

August 26, 2007

دوباره قالب وبلاگم رو تغيير دادم. گرچه اين بار سومه، اما هنوز بازي نشده (تا 3 نشه بازي نشه). طي يك اقدام سرعتي، به دنبال يه قالب جمع و جور و سبك مثل اين گشتم و اولين رو كه پيدا كردم ترجمه اش كردم. البته شايد به قول يك دوست باز هم اون قالبي كه بايد باشه نيست. اما بعداًها شايد تغييرات جزئي روش بدم؛ شايد دوباره عوضش كنم؛ و شايد هم اصلاً مهاجرت كنم به وردپرس!
خدا رو چه ديدي؟ بهرحال تغيير مداوم چيزيه كه هميشه از تكرار بيشتر دوستش ميدارم. به قول وينستون چرچيل:
To improve is to change; to be perfect is to change often!

Labels:

بیتـــــا  در ساعت 12:50 AM خط خطي كرده لينك ثابت 2 پيام 

شرح 2 پيام رسيده:

  • در August 26, 2007 at 8:12 AM Anonymous Anonymous پيام داده...

    سلام
    قالب جديدت قشنگه ولي من اون قبلي رو بيشتر دوست داشتم.
    هرچن اين اواخر باهاش مشكل داشتم متن ها رو توي هم نشون ميداد
    ولي درمجموع با سليقه اي اينو هميشه گفتم البته پيش خودم
    قربونت زود به زود اپ كن يه سايت فيلترشكن هم به من معرفي كن اينجا مشكل فيلترينگ دارم
    مرسي و باي باي

     
  • در August 26, 2007 at 9:13 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    قالب جدید مبارک
    قشنگه
    اون دات نت کار رو از جلوی لقب من برداری بهتره .. آبروی دات نت میره خب

    فعلا
    بای

     

Post a Comment

سفرنامه مصور تابستان 80 و شِش

August 23, 2007

به مدت هفت روز به اتفاق دايي جانِ شماره 4 رفته بوديم سفر. اول دو روز در ييلاق خوش آب و هوايي درست رو در روي قله دماوند به اسم وانا مهمان دوست دايي بوديم. سه روز بعد رو كنار درياي خزر و در محمودآباد و نوشهر گذرونديم و دو روز آخر رو هم در تهران بوديم و بعد دو روز پيش به كوير خودمون برگشتيم تا دوباره روزگار رو مثل هميشه بگذرونيم...
متاسفانه دوربين فيلمبرداري-عكسبرداري ديجيتالمون درست موقعي كه لازمش داشتيم اذيت كرد و خودبخود خاموش مي شد، اما با دوربين موبايلم عكسهايي گرفتم و از من عكسهايي گرفتند كه اكنون مي خواهم اينجا بگذارمشان. باشد كه وقتي بزرگ شدم اين روزهاي خوش جواني را فراموش نكنم!


25 مرداد، 10:44 صبح: اين عكس پسر خوونواده آمُلي مهربونيه كه مهمونشون بوديم. اسمش رضاست و پاي آبشار بيست و 5 متري و زيباي شاهاندشت (شوندشت خودشون!) وايساده. قابل ذكر است پدر اين پسر هم مثل دايي جان داراي مدرك دكترا از دانشگاه New South Wales استرالياست و ويلاي ييلاقي كه مهمان بوديم، از هر نظر تمام عيار و تمام عيان (!) بود.
اين پسرك 12 ساله هم خوره كامپيوتره و اونقدر با هم رفيق شديم كه بهم فقط مي گفت "مهندس"؛ البته پشت بندش هم مي گفت شرط مي بندم تو مهندس قلابي هستي! بزرگ كه شدم و مدرك دكترام رو گرفتم، به موبايلت زنگ مي زنم و نشونت ميدم يه من ماست چقدر كره داره... (هاهاها- اين صداي منه كه به ياد شيطنتهاش دارم مي خندم)



27 مرداد، 5:37 صبح:
اين عكس تاريخي رو وقتي صبح علي الطلوع براي ديدن طلوع آفتاب رفته بوديم كنار ساحل محمودآباد آبجي مهمار از پشت گرفته بود، بطوريكه خودم فرداش روي گوشي ديدمش!


27 مرداد، 5:38 صبح: اين عسك (!) زيبا هم بقول آبجي جون، حاصل شكوفايي استعدادهاي نهفته بنده است!


27 مرداد، 5:46 صبح: اين هم اين بار بقول آبجي محترم، حاصل خود-تحويل-گيري مثبت بي نهايت بنده است!



27 مرداد، 5:48 صبح:
اين رو هم باز آبجي خانوم وقتي داشتم روي ماسه ها از خودم هنر بروز ميدادم گرفته. باد تند اون روز صبح، با موهاي بنده بازي مي كرده، بنابراين به دلايل امنيتي و به كمك چند تا از فيلترهاي بيريخت فوتوشاپ (!) تلاش نموده ام اسلام و هويت بيتا را تا حد امكان محافظت نمايم.




27 مرداد، 6:00 صبح:
اين هم نقش پايي است كه به ياد فريدون مشيري در كنار ساحل مانده بود از من چند جا؛
اين جهان : دريا،
زمان :چون موج،
ما : مانند نقش،
لحظه اي مهمان هستي ده هستي ربا...!

30 مرداد، 7:17 بعدازظهر: اين عكس بي ربط رو هم وقتي من و آبجي مهماره مجبور شديم به خاطر طرح ترافيك 40 دقيقه از شمال شرقي تهران بريم تا ته خط قرمز مترو، گرفتم. يهو يه ايستگاه مونده به آخر ديديم كه همه خانومها_برعكس هميشه_ ريختند بيرون! بعدش بلافاصله اين خانومه كفشهاشو كندو پاهاشو دراز كرد و شروع كرد به شكلات خوردن. خيلي خوشمان آمد!

نتيجه گيري اخلاقي بعد از پايان سفر شمال: درسته كه بخاطر ميكروب زياد و آلودگي تصويري كه داشت (!) عكس اين گوشه-اون گوشه طبيعت رو نگرفتم، اما با چشم خود شاهد بودم كه اگه همينطوري پيش بره بقول زن داييم ايران به اين قشنگي زير دست ما مردمان با فكر و با فرهنگ مي شه يه سطل زباله بزرگ.
چه جالبه كه رييس سازمان محيط زيست هم هر بار _فقط به خاطر ريشخند خانومها_، از جماعت نسوان انتخاب مي شه! اين دو تا خيلي به هم ربط داره، فقط كافيه فكر كنيم.
نتيجه گيري اخلاقي بعد از ساعتها پياده روي، ماشين سواري و مترو سواري در تهران: باز هم درسته كه عكس نگرفتم، اما آخه به اين هم مي شه گفت شهر؟! خيابونهاي تهرون شباهت زيادي با ديگ آش شله قلم كار دارند، هر چند نه ديدم و نه خوردم، اما از اون قديميها مي گن اونقدر همه مدل غلات و حبوبات و ادويه جات و علفي جات قاطي پاتي مي شه كه عمرا بتوني بفهمي داري چي مي خوري!

Labels:

بیتـــــا  در ساعت 11:21 PM خط خطي كرده لينك ثابت 2 پيام 

شرح 2 پيام رسيده:

  • در August 24, 2007 at 11:40 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    سلام
    یهو از خواب پریدم دیگه خوابم نبرد اومدم وب
    الان ابنجا چهار صحبه
    --------
    هان پس شمال بودی و خوش کذشته حسابی و کلی تجدید روحیه و اینا
    -------------
    عکسی که میگی برای مترو بوده رو نشون نمیده انگار
    ------------
    اون پسر بچه چقذه چاقه
    ----------
    اون عکسه که رو به دریا ایستادی رو دوس دارم با اون یکی که همینطوری از ساحل گرفتی
    --------------
    من خودمم هم از عکسهایی که هیچ کس توش نباشه بیشتر خوشم میاد ! خب آدمها میان توی عکس جلوی منظره رو میگیرن
    -----------------------
    آهان راستی شماها بنزین از کجا پیدا کردین که این همه این طرف اون طرف رفتین ؟ هاین ؟
    --------------
    به زن داییت هم سلام من رو برسون و بهشون بگو که آشغال ریختن زیاد مهم نیس .. ایران رو آخوندها رسما به گند کشیدن .. اون مهم تره
    --------------------
    فعلا همینا !
    آخه تو چه گناهی کردی که من از خواب پریدم و اومدم وبلاگت !
    ----------------

     
  • در August 26, 2007 at 1:04 AM Blogger بیتـــــا پيام داده...

    سلام مژگان جون،
    گناهي نكردم كه، تازه خوشحال شدم كه خوابت نبرد ياد من كردي.
    اون عكسه رو هم درست كردم آدرسش رو.
    بنزين هم صرفه جويي كرديم به روشهاي مختلف خب داريم هنوز ديگه. البته از 600 تا سهم جيره مون 250 تا مونده!
    درباره وضع ايران هم باهات موافقم ولي كاش جز افسوس مي تونستم كار ديگه اي بكنيم...
    راستي قالب وبلاگم چطوره؟ :-D

     

Post a Comment

نسب من هم شايد به زني فاحشـــه در شهر بخارا برسد!

August 12, 2007

ديشب-پريشب ها انگار خدا ما رو طلبيد تا در طول سفري دو روزه حرم سلطان علي ابن محمد باقر رو هم در مشهد اردهال (مشهد قالي) زيارت كنيم. به سراغ ‹سهراب سپهري› هم رفتيم كه در يكي از صحن هاي همون حرم خيلي زود به خواب رفته.

به سراغ من اگر مي آييد
نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد چيني نازك تنهايي من...


سنگ مزار سهراب سپهري


ويتريني بر مزار سهراب سپهري


تصاوير يالا متعلق است به وب سايت sohrabsepehri.com

من فكر مي كنم اين تنهايي كه سهراب در اين شعر از اون گفته، تنهايي در همين دنياي ماست؛ واضحه كه تنهايي الان سهراب ديگه از جنس چيني يا شكننده نيست كه كسي يا چيزي بتونه در اون ترك ايجاد كنه...

بار اول نبود كه بر مقبره سهراب فاتحه مي خوندم، اما اين بار با اين تفاوت كه خيلي افسوس خوردم كه اي كاش با خودم دوربين برده بودم يا گوشيم رو توي اتاق نميذاشتم تا مي تونستم از غربت آرامگاه سهراب چند تا عكس بگيرم. قبر سهراب تا ديوار نزديك 3 متر
فاصله داره و روي اون ديوار يه محفظه آلومينيومي 0.5x1 متر كوبيدند كه چون از جلو سرتاسر شيشه است مي شه گفت يه نوع ويترينه. در اين ويترين يه پرتره رنگ و روغن از سهراب هست، چند تا قاب رنگ پريده كه شعرهاي سهراب با فونت خيلي زشتي در اونها تايپ شده، يه انار قاچ خورده سرخ رنگ پلاستيكي (احتمالا يادآور: "من اناري را مي كنم
دانه..."!) و يك چوب نوشته از تكه اي از شعر معروف "صداي پاي آب" كه با خط شكسته مشق شده:

اهل كاشانم،
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي،
مادري دارم بهتر از برگ درخت.
دوستاني بهتر ازآب روان.
و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه...

متن كامل صداي پاي آب

2-3 سال پيش كه رفته بودم انگشت به دهان موندم وقتي ديدم شعر به اينجا كه مي رسد:
...اهل كاشانم،
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك "سيلك".
نسبم شايد به زني فاحشـــه در شهر بخارا
برسد...


يك مسوول _احيانا_ تشريفات با خودكار آبي روي كلمه "فاحشــه" رو خط خطي كرده بود! اين
بار اما يك نفر شايد خوشفكرتر يا بلكه شخصي كه با حفظ سمت مسوول كمكهاي اوليه هم
بوده؟!_ روي خط خطي را يك تكه چسب زخم چسبانده بود، از همينهايي كه روي بانداژ يا
به دماغ عمل شده مي زنند!

* توضيح بعد از مراجعه به وبسايت رسمي سهراب سپهري:
خوشبختانه تونستم هم تصويري از سنگ مزار سهراب و هم تصوير ويترين مذكور رو به اين پست اضافه كنم كه گويا جديدا عكاسي شده. چون با كمي دقت مي شه چسب زخم رو بر روي كلمه "اسمش رو نيار" ديد!

اون شب با ديدن دوباره اين صحنه، دلم دوباره انگار آتش گرفت. اصلا سر درنميارم فلسفه اين

يكي صانصور ديگه چيه. مي دونم هيچ "زيرا"يي نيست كه جواب باشه، اما از همه چراها و اگرها و بايدها و ... اي كه در ذهنم مي گرده فقط به اين اكتفا مي كنم:

"مگه اون آقايوني كه در اين كار (صانصورينگ!) يد طولايي دارند و به طور خاص «اين
شخص شريف» عالم به اسرارند و مي دونند نسبشون دقيقا به كجا، كي يا چي مي رسه؟"
اتفاقا چه خوب شده كه هيچ كدوم نمي دونيم شجره مان دقيقا از كجا شروع مي شه. گرچه
اگر مي دونستيم هم احتمال قريب به اتفاق، اول از همه براي همين صانصورچي هاي بي اصل
و نسب گرون تموم مي شد!



» به ناگهان (!) به ياد يه جوك افتادم كه هر چي فكر مي كنم مي بينم خيلي هم خلاف شئونات وبلاگ نويسي نيست اگه اينجا نقلش كنم!

"روزي ملاي نسبتا شوخ طبعي سوار بر اتوبوس راه طولاني رو طي مي كرده كه حوصله اش سر ميره. با خودش مي گه براي رفع كسالت برم يه كم سر به سر راننده اتوبوس بذارم و باهاش گپ بزنم (احتمالا ضعيفه اي اون دور و اطراف نبوده تا ملا دمي از ياد خدا غافل نشه و عجالتا صيغه رو موقتا جاري كنه!). القصه ميره پيش راننده و شروع مي كنه به حرف زدن. وقتي صحبتهاشون گل ميندازه، ملا _از روي هدايت، مزاح يا فضولي، هيچ معلومنيست!!_ به راننده مي گه شما راننده ها كه هميشه خدا پشت فرمون و توي جاده اين و نمي تونين درست به عهد و عيالتون برسين. حرف و حديث هم كه پشت سر عيال راننده ها
زياده، چطور وقتي عيالتو باردار مي شه اطمينون مي كنين كه بچه، از خون خودتونه؟! راننده هم _دمش گرم!_ مي گه اتفاقا حج آقا! _احيانا شوفر حكايتمون اصفهوني بوده!_ شده وقتهايي كه شك كرديم و بعدش مطمئن شديم كه عيالمون بچه حلال خودمون رو آبستن
نيست؛ در چنين مواردي بدون هيچ ترديدي بچه رو مي فرستم **** علميه تا مثل شما ملا بشه!!!"

Labels:

بیتـــــا  در ساعت 9:28 AM خط خطي كرده لينك ثابت 5 پيام 

شرح 5 پيام رسيده:

  • در August 12, 2007 at 9:20 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    من بنکل از این سهرابه و تفکراتش خوشم نمیاد
    ولی اینی که میگی اینجوری سانسور شده خیلی ضایعست خدایی

    هههه..یاد اون شعر حافظ افتادم که میگفتن سانسورش میکنن ...دستی از غیب برون آمد و بر سینه ی نامحرم زد

    هان در مورد اون شعر چینی نازک و اینا هم من بنکل مخالفم ! یعنی با این مخالفم که ملت این چیزها رو با خودشون زمزمه کنن ..چون بیشتر باعث میشه که اون احساس بهشون تلقین بشه ...

    آهان راستی سلام ....خوووووووبی ؟
    مرسی که آپدیت کردی



    امروز و فردا کسی خونه نیس .. رفته یه جایی ، مردیم تهنایی اینجا ..

     
  • در August 14, 2007 at 10:16 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    سلامممممم

    داشتم سایت هادی خرسندی رو نگاه میکردم که دیدم شعر سهراب رو به خاتمی زده

    من مسلمانم ....... حربه‌ام خنجر دين .....
    قبله‌ام قعر اوين ....... لاجوردي عزيزم، تو ببين!

    من وضو در آب حوض سيا ميگيرم
    من نمازم را وقتي ميخوانم ......
    که اذانش را بوش ........
    گفته باشد سر گلدسته‌ي جنگ!

    من رئيس تبليغات جنگ بودم پيش از بوش!!
    دانش‌آموزان را من دادم ..... از کليد‌هاي بهشت! .....

    اهل اصلاحاتم
    تبليغاتم بد نيست
    دکترا دارم از اسکاتلند
    و به دانشجويان
    زده بودم رودست.

    و بزک بودم بر چهره‌ي منحوس رژيم
    گاه ماتيک بودم
    گاه سرخاب و ريمل .....

    کار من يک دوره
    شعبده‌بازي بود
    رهبري از شوي من راضي بود
    بعد دلقک آمد با معلق
    جانشين برحق!
    باز من ميآيم، شعبده‌باز
    تا ز ملت بپرد برق سه‌فاز!

     
  • در August 17, 2007 at 1:02 AM Blogger زیرخط پيام داده...

    خوب اینجا ایرانه دیگه ! بتونن تاریخ گذشتمون رو هم عوض میکنند ، البته در جریان هست ولی خوب ممکنه موفق نشوند

     
  • در August 23, 2007 at 4:58 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    یه سوال ...
    را اینقدر علاقه دارید شعر بنویسید ؟...
    یه مقدار از چیزای دیگه صحبت کنید بد نیست ها ...

     
  • در August 25, 2007 at 1:23 AM Anonymous Anonymous پيام داده...

    سلام
    شرمنده که نتونستم سر بزنم زودتر
    بعضی وقتها شرایطی پیش میاد که به خودم میگم اگه امکانات داشتم بیخیال ریشه و ایران و تاریخ و فرهنگ و ... میشدم و میزدم میرفتم
    واقعا آدم نمیدونه چی بگه
    اما واقعا این مسئله در مقابل اتفاقاتی که داره این روزها میفته خیلی ناچیزه
    شاید بنده خدا خواسته بشری زیر 18 بر اثر دیدن این کلمه از ره به در نشه
    ;)
    جکت هم خیلی خوب بود
    عاشق شعرهای سهراب نیستم اما از خوندنشون لذت میبرم
    موفق باشی

     

Post a Comment

روزگار مي گذرانيم... مثل هميشه!

August 5, 2007

» اين روزها هر كي بعد از سلام و احوالپرسي از من مي پرسه: "چه خبر؟ خوش مي گذره؟" مي شنوه: "هِ...ي ي ي! روزگار مي گذرانيم... مثل هميشه!"

» اين ماه، يك سال از روزهايي مي گذره كه اون آشنايي اتفاق افتاد. از اون دست آشنايي هاي خيلي عجيب و غريب كه وقتي فكر مي كردي مي ديدي همه اش قضا بود و قدر! انگار دو تا قطعه گم شده، تاي خودشون رو پيدا كرده بودند: به همين سادگي! اما... به چه قيمتي؟ كي تا حالا ديده دو قطعه كه خيلي با هم جورند بتونند براي هميشه كنار هم بمونند...؟ براي يكي شدن با قطعه اي كه ناگهان پيدا شده بود بهاي سنگيني پرداختم. صد افسوس كه حتي درست نمي دونم اين آشنايي و جدايي براي او چقدر تموم شد!

» دو هفته پيش تنهايي رفته بودم مسافرت. اگه دست خودم بود و شدني، هميشه يا دست كم ماهي يك بار تنها سفر مي كردم. تنها كه ميري سفر، همسفرانت همه موقتي اند و كسي از اونها تو رو نمي شناسه، فرصت خوبيه كه با خودت خلوت كني. فكر مي كني رها شدي، گم شدي و كسي تو رو نمي بينه: همون حسي كه خيلي وقتها دوست دارم تجربه كنم. برم جايي كه هيچ كس نباشه يا هيچ كس منو نبينه يا نشناسه. يعني هموني كه فريدون مشيري مي گه:

«...مي روم ز ديده ها نهان شوم ___ مي روم كه گريه در نهان كنم

يا مرا جدايي تو مي كشد _________ يا تو را دوباره مهربان كنم...»

» يه بار 5 سال پيش خاله شدم، خيلي شيرين بود؛ حالا قراره تا 6-7 ماه ديگه عمه هم بشم! خوشحالم و از اين نگران كه آيا برادرزاده من هم مثل عمه اش دل خوشي از من نخواهد داشت و فقط موقع مسخره كردن و براي دهن كجي از نام مبارك "عمه" استفاده خواهد كرد و به جانش قسم خواهد خورد؟! (مثلاً اينطوري: آره جون عمه ات...!)

» تصميم گرفتم امسال مثل بچه آدم (!) بشينم براي ارشد درس بخونم. مي دونم اونقدرها دشوار نيست كه از پسش برنيام. قبلاً مشكلم كمبود يا بهتره بگم "نبود" انگيزه كافي بود كه خوشبختانه بالاخره به صورت آني تهيه اش كردم! نمي دونم چرا به ياد يانگوم كله شق مي افتم كه براي برگشتن به قصر و انتقام گرفتن از كساني كه بيرونش كرده بودند رفت پزشكي خوند. به نظرم _حداقل اينجا_ هدف وسيله رو توجيه مي كنه!

» جالبه كه بارها شده به بقيه گفتم: "سعي كن عادت نكني، مخصوصاً به من!". اما خودم اونقدر مستعد عادت كردن ام كه هميشه بايد روي خودم كار كنم كه عادت نكنم. اگه نبود اين تلاش مداوم، به زمين و زمان عادت مي كردم! بهرحال هر كي نقاط ضعفي داره ديگه...

» پوياي رانيتيدين از قول اسكار وايلد نوشته بود: "زندگي مهمتر از اونيه كه جدي گرفته بشه".

چند روزه به سانِ "اي كيو سان" دارم مغز سرم رو تر مي كنم (!) و مي انديشم كه منظور مِستر وايلد دقيقاً چي بوده، اما هنوز به نتيجه اي نرسيدم! از دوستان عزيز به ويژه سايو جان و استاد بزرگ خواهشمندم در اين رابطه من را به سبزي ياري فرمايند.

Labels:

بیتـــــا  در ساعت 12:31 PM خط خطي كرده لينك ثابت 5 پيام 

شرح 5 پيام رسيده:

  • در August 5, 2007 at 4:28 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    آهان این عادت کردن خیلی بده
    آدم الکی به یه چیزی یا یک کاری یا یک کسی عادت میکنه
    عادت میکنه که اون کار رو انجام بده یا اون آدم رو دوست داشته باشه
    ولی با عقل هیچ دلیلی براش نداره
    خیلی بده .. خودم تجربه کردم

     
  • در August 5, 2007 at 4:29 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    هه .. من دوتا نظر داده بودم ها
    اون یکیشو نشون نداد

    کلی نوشته بودم
    دیگه حال ندارم دوباره بنویسم

    پس بالاخره داداشت اینا تونستن با اون جوجه لاییه کنار بیان ؟
    مبارکه

     
  • در August 5, 2007 at 4:30 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    آهان بالاخره پس داداشت اینا تونستن با اون جوجه طلاییه کنار بیان
    ------------
    آی عشق ... کنون چه کنم با خطای دلم
    -------------
    ایشالا حتما امسال ام بی ای قبول شی بیتایی
    ----------------
    بابا خب پیامت یه جوری بود که جواب لازم نداشت دیگه یا حداکثر یه اوکی بود جوابش
    -----------
    تازه خب رفتم کلی تئوریسین شدم که دیگه در مدیران
    ---------------
    فعلا همینا

    سلام؟ چه خبرها ؟ خوش میگذره ؟

     
  • در August 9, 2007 at 6:51 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    ma update mikhaim

     
  • در August 11, 2007 at 12:02 PM Anonymous Anonymous پيام داده...

    سلام عمه بیهتا

    بالاخره امروز لینک وبلگتو توی وبلاگم آپیت کردم

    هورا

     

Post a Comment

درباره من

تصوير من

تماس با من:


معمولا سر مي زنم:

لينك به جاهاي خوب:

آخرين 140 كاراكتر من در تويتر:

خط خطي هاي گذشته:

بايگاني:

لوگو دوستان:

فرهنگ لغات چند زبانه پاليز
آنتي فيلتر فقط اينجا
طنز نوشته هاي يك ديب دميني شيطون