» اين روزها هر كي بعد از سلام و احوالپرسي از من مي پرسه: "چه خبر؟ خوش مي گذره؟" مي شنوه: "هِ...ي ي ي! روزگار مي گذرانيم... مثل هميشه!" » اين ماه، يك سال از روزهايي مي گذره كه اون آشنايي اتفاق افتاد. از اون دست آشنايي هاي خيلي عجيب و غريب كه وقتي فكر مي كردي مي ديدي همه اش قضا بود و قدر! انگار دو تا قطعه گم شده، تاي خودشون رو پيدا كرده بودند: به همين سادگي! اما... به چه قيمتي؟ كي تا حالا ديده دو قطعه كه خيلي با هم جورند بتونند براي هميشه كنار هم بمونند...؟ براي يكي شدن با قطعه اي كه ناگهان پيدا شده بود بهاي سنگيني پرداختم. صد افسوس كه حتي درست نمي دونم اين آشنايي و جدايي براي او چقدر تموم شد! » دو هفته پيش تنهايي رفته بودم مسافرت. اگه دست خودم بود و شدني، هميشه يا دست كم ماهي يك بار تنها سفر مي كردم. تنها كه ميري سفر، همسفرانت همه موقتي اند و كسي از اونها تو رو نمي شناسه، فرصت خوبيه كه با خودت خلوت كني. فكر مي كني رها شدي، گم شدي و كسي تو رو نمي بينه: همون حسي كه خيلي وقتها دوست دارم تجربه كنم. برم جايي كه هيچ كس نباشه يا هيچ كس منو نبينه يا نشناسه. يعني هموني كه فريدون مشيري مي گه: «...مي روم ز ديده ها نهان شوم ___ مي روم كه گريه در نهان كنم يا مرا جدايي تو مي كشد _________ يا تو را دوباره مهربان كنم...» » يه بار 5 سال پيش خاله شدم، خيلي شيرين بود؛ حالا قراره تا 6-7 ماه ديگه عمه هم بشم! خوشحالم و از اين نگران كه آيا برادرزاده من هم مثل عمه اش دل خوشي از من نخواهد داشت و فقط موقع مسخره كردن و براي دهن كجي از نام مبارك "عمه" استفاده خواهد كرد و به جانش قسم خواهد خورد؟! (مثلاً اينطوري: آره جون عمه ات...!) » تصميم گرفتم امسال مثل بچه آدم (!) بشينم براي ارشد درس بخونم. مي دونم اونقدرها دشوار نيست كه از پسش برنيام. قبلاً مشكلم كمبود يا بهتره بگم "نبود" انگيزه كافي بود كه خوشبختانه بالاخره به صورت آني تهيه اش كردم! نمي دونم چرا به ياد يانگوم كله شق مي افتم كه براي برگشتن به قصر و انتقام گرفتن از كساني كه بيرونش كرده بودند رفت پزشكي خوند. به نظرم _حداقل اينجا_ هدف وسيله رو توجيه مي كنه! » جالبه كه بارها شده به بقيه گفتم: "سعي كن عادت نكني، مخصوصاً به من!". اما خودم اونقدر مستعد عادت كردن ام كه هميشه بايد روي خودم كار كنم كه عادت نكنم. اگه نبود اين تلاش مداوم، به زمين و زمان عادت مي كردم! بهرحال هر كي نقاط ضعفي داره ديگه... » پوياي رانيتيدين از قول اسكار وايلد نوشته بود: "زندگي مهمتر از اونيه كه جدي گرفته بشه". چند روزه به سانِ "اي كيو سان" دارم مغز سرم رو تر مي كنم (!) و مي انديشم كه منظور مِستر وايلد دقيقاً چي بوده، اما هنوز به نتيجه اي نرسيدم! از دوستان عزيز به ويژه سايو جان و استاد بزرگ خواهشمندم در اين رابطه من را به سبزي ياري فرمايند. Labels: روزگار،عمه بيتا، خط خطي |
آهان این عادت کردن خیلی بده
آدم الکی به یه چیزی یا یک کاری یا یک کسی عادت میکنه
عادت میکنه که اون کار رو انجام بده یا اون آدم رو دوست داشته باشه
ولی با عقل هیچ دلیلی براش نداره
خیلی بده .. خودم تجربه کردم