An Awaking Mind by Damon-A. H. Denys
اگر شما بخواهيد من بر پشت درب دل شما ايستاده ام و درب ميزنم، شما فقط كافيست بشنويد و درب را باز كنيد آنگاه من در قلب شما ساكن ميشوم و با روح پاك خود شما را تطهير ميكنم و شما دوباره متولد مي شويد... آره، من خدا رو گم كرده بودم! اتفاق بدي كه برام افتاد باعث شد تلنگر بخورم، اينو بفهمم و دنبالش بگردم. وقتي صداش زدم، مثل هيچكس! دستش رو دراز كرد و منو در آغوش گرفت. شايد براي اولين بار بود كه فهميدم موقع سختي، وقتي كه فكر مي كني به آخر دنيا رسيدي: منتظر هيچ كس ديگه نبايد بموني چون هيچ منجي نيست. خودتي و خدات! كي مي تونه و مي خواد مثل اون بفهمه و دستت رو بگيره و در آغوش خودش به سلامت از حادثه ردت كنه؟ كي مي تونه دري رو به روت باز كنه كه هيچ كي حتي فكرش رو نمي تونست بكنه؟ كي مي تونه به اين نور و آرامش برسوندت؟ پس بيتا اينا يادت نره. اين رو هم يادت نره كه كليد خوشبختي تو، توي جيب هيچ كس ديگه اي نيست... Labels: خط خطي، خدا، دل نوشته |
اینجور نوشته های شما منو یاد یکی از دوستانم میاندازه که همیشه گوشه کتاب و دفتر هاش مینوشت خدارا یادت نره ! فقط اون هست که حواسش به تو هست بعدش خط خطیشون میکرد! احساسی که از خواندن این دسته از نوشته ها به من دست میده یک احساس ناامیدی و در انتها یک روزنه امیدواری است ! فکر کنم خودمم نفهمیدم چی گفتم ولی شاید منظورم رو رسونده باشم ، شاد و رها باشید ...