به مدت هفت روز به اتفاق دايي جانِ شماره 4 رفته بوديم سفر. اول دو روز در ييلاق خوش آب و هوايي درست رو در روي قله دماوند به اسم وانا مهمان دوست دايي بوديم. سه روز بعد رو كنار درياي خزر و در محمودآباد و نوشهر گذرونديم و دو روز آخر رو هم در تهران بوديم و بعد دو روز پيش به كوير خودمون برگشتيم تا دوباره روزگار رو مثل هميشه بگذرونيم... متاسفانه دوربين فيلمبرداري-عكسبرداري ديجيتالمون درست موقعي كه لازمش داشتيم اذيت كرد و خودبخود خاموش مي شد، اما با دوربين موبايلم عكسهايي گرفتم و از من عكسهايي گرفتند كه اكنون مي خواهم اينجا بگذارمشان. باشد كه وقتي بزرگ شدم اين روزهاي خوش جواني را فراموش نكنم!
25 مرداد، 10:44 صبح: اين عكس پسر خوونواده آمُلي مهربونيه كه مهمونشون بوديم. اسمش رضاست و پاي آبشار بيست و 5 متري و زيباي شاهاندشت (شوندشت خودشون!) وايساده. قابل ذكر است پدر اين پسر هم مثل دايي جان داراي مدرك دكترا از دانشگاه New South Wales استرالياست و ويلاي ييلاقي كه مهمان بوديم، از هر نظر تمام عيار و تمام عيان (!) بود. اين پسرك 12 ساله هم خوره كامپيوتره و اونقدر با هم رفيق شديم كه بهم فقط مي گفت "مهندس"؛ البته پشت بندش هم مي گفت شرط مي بندم تو مهندس قلابي هستي! بزرگ كه شدم و مدرك دكترام رو گرفتم، به موبايلت زنگ مي زنم و نشونت ميدم يه من ماست چقدر كره داره... (هاهاها- اين صداي منه كه به ياد شيطنتهاش دارم مي خندم)
27 مرداد، 5:37 صبح: اين عكس تاريخي رو وقتي صبح علي الطلوع براي ديدن طلوع آفتاب رفته بوديم كنار ساحل محمودآباد آبجي مهمار از پشت گرفته بود، بطوريكه خودم فرداش روي گوشي ديدمش!
27 مرداد، 5:38 صبح: اين عسك (!) زيبا هم بقول آبجي جون، حاصل شكوفايي استعدادهاي نهفته بنده است!
27 مرداد، 5:46 صبح: اين هم اين بار بقول آبجي محترم، حاصل خود-تحويل-گيري مثبت بي نهايت بنده است!
27 مرداد، 5:48 صبح: اين رو هم باز آبجي خانوم وقتي داشتم روي ماسه ها از خودم هنر بروز ميدادم گرفته. باد تند اون روز صبح، با موهاي بنده بازي مي كرده، بنابراين به دلايل امنيتي و به كمك چند تا از فيلترهاي بيريخت فوتوشاپ (!) تلاش نموده ام اسلام و هويت بيتا را تا حد امكان محافظت نمايم.
27 مرداد، 6:00 صبح: اين هم نقش پايي است كه به ياد فريدون مشيري در كنار ساحل مانده بود از من چند جا؛ اين جهان : دريا، زمان :چون موج، ما : مانند نقش، لحظه اي مهمان هستي ده هستي ربا...!
30 مرداد، 7:17 بعدازظهر: اين عكس بي ربط رو هم وقتي من و آبجي مهماره مجبور شديم به خاطر طرح ترافيك 40 دقيقه از شمال شرقي تهران بريم تا ته خط قرمز مترو، گرفتم. يهو يه ايستگاه مونده به آخر ديديم كه همه خانومها_برعكس هميشه_ ريختند بيرون! بعدش بلافاصله اين خانومه كفشهاشو كندو پاهاشو دراز كرد و شروع كرد به شكلات خوردن. خيلي خوشمان آمد!
نتيجه گيري اخلاقي بعد از پايان سفر شمال: درسته كه بخاطر ميكروب زياد و آلودگي تصويري كه داشت (!) عكس اين گوشه-اون گوشه طبيعت رو نگرفتم، اما با چشم خود شاهد بودم كه اگه همينطوري پيش بره بقول زن داييم ايران به اين قشنگي زير دست ما مردمان با فكر و با فرهنگ مي شه يه سطل زباله بزرگ. چه جالبه كه رييس سازمان محيط زيست هم هر بار _فقط به خاطر ريشخند خانومها_، از جماعت نسوان انتخاب مي شه! اين دو تا خيلي به هم ربط داره، فقط كافيه فكر كنيم. نتيجه گيري اخلاقي بعد از ساعتها پياده روي، ماشين سواري و مترو سواري در تهران: باز هم درسته كه عكس نگرفتم، اما آخه به اين هم مي شه گفت شهر؟! خيابونهاي تهرون شباهت زيادي با ديگ آش شله قلم كار دارند، هر چند نه ديدم و نه خوردم، اما از اون قديميها مي گن اونقدر همه مدل غلات و حبوبات و ادويه جات و علفي جات قاطي پاتي مي شه كه عمرا بتوني بفهمي داري چي مي خوري!Labels: خط خطي، سفرنامه، شمال، دريا، عكس |
سلام
یهو از خواب پریدم دیگه خوابم نبرد اومدم وب
الان ابنجا چهار صحبه
--------
هان پس شمال بودی و خوش کذشته حسابی و کلی تجدید روحیه و اینا
-------------
عکسی که میگی برای مترو بوده رو نشون نمیده انگار
------------
اون پسر بچه چقذه چاقه
----------
اون عکسه که رو به دریا ایستادی رو دوس دارم با اون یکی که همینطوری از ساحل گرفتی
--------------
من خودمم هم از عکسهایی که هیچ کس توش نباشه بیشتر خوشم میاد ! خب آدمها میان توی عکس جلوی منظره رو میگیرن
-----------------------
آهان راستی شماها بنزین از کجا پیدا کردین که این همه این طرف اون طرف رفتین ؟ هاین ؟
--------------
به زن داییت هم سلام من رو برسون و بهشون بگو که آشغال ریختن زیاد مهم نیس .. ایران رو آخوندها رسما به گند کشیدن .. اون مهم تره
--------------------
فعلا همینا !
آخه تو چه گناهی کردی که من از خواب پریدم و اومدم وبلاگت !
----------------