 Girl in Brown Skirt by Bryan Larsen © 2006 زمونه عجيبي شده. 2 هفته پيش يهو دلم واسه دوست دوران دبيرستانم كه خيلي با صميمي بوديم و هنوز هم كمابيش در ارتباطيم تنگ شد. براش پيغام زدم كه: "عصر وقت داري بيام ببيينمت يا بريم بيرون؟" جواب داد: "امروز نه، اما فردا چرا، بيا خونمون". فرداش زنگ زد كه ممكنه عصر نتونم. برات پيغام مي زنم خبرت مي كنم. بعد از كلاس ورزش ديدم پيغام زده كه: "با كمال شرمندگي كاري برام پيش اومده و امروز نمي تونم، باشه ايشاالله يه روز ديگه". همين بود و همين! از اون روز نه زنگ زده، نه پيغامي نه هيچي! البته بار اولش نبود، فقط وقتي ياد من مي كنه كه يه سوالي چيزي داشته باشه. خيلي وقت پيش بهش گفتم از رفتارت معلومه كه ديگه نمي خواي با هم در ارتباط باشيم. حق هم داري، منم شايد با خيليها اين رفتار رو دارم. هركي توي هر دوره اي ممكنه دلش بخواد با يكي دوست بمونه و در عوض دوستهاي قديمش رو بايگاني كنه. پس چرا هميشه مي گي تو بي معرفتي، چرا سراغ منو نمي گيري و ...؟! ايني كه من مي گم رو بدون رودرايستي بگو تا ديگه نه زنگت بزنم و نه سراغتو بگيرم... هر چي فحش بدتر از بد (!) بلد بود نثارم كرد و گفت ديگه اين حرفا رو نزن. اما موضوع همينه. روزگار بدي شده. همه دنبال كار خودشون مي دوند (و در نهايت هم به هيچ كجا نمي رسند!). كسي به ياد دوستش نيست. كسي حتي دلش براي كسي تنگ نمي شه. دوستي نمونده كه موقع سختي در كنارت باشه تا تنها نباشي. دوستي ها همه شده تلفني و اس ام اسي، چتي و اينترنتي... پشت تلفن و چت و اس ام اس و حتي صورت به صورت دم به ساعت قربون همديگه ميريم، اما دريغ از سر سوزن همدلي و محبت كه هيچ كجا يافت نمي شه...
نور به قبر فردالدين عطار نيشابوري بباره، اما فكر كنم اين جمله رو چند قرن زود گفته باشه!: دوستي اهل زمانه را چون خوردني بازار يافتم، به رنگ نيكو و به طعم ناخوش. Labels: بيتانوشت، خط خطي، درددل |
سلام دوست جون
این پست تو دلمو شکست. توی این مدت کوتاهی که با هات آشنا شدم همیشه همدم و همراز و گوش شنوای من بودی تو لحظات دلتنگی
این قدری که من تو روشناختم اهل گله نیستی حتما خیلی دلت شکسته.
امیدوارم این دوستت هم به اشکال کارش پی ببره
شما به بزرگواری خودت ببخشش، گرفتاریهای این دنیا پایانی نداره
در دل و قلب من همیشه به روی تو بازه