چشم یک روز گفت: "من در آن سوی این دره ها کوهی را میبینم که از مه پوشیده است این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد سپس گفت: "پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی شنوم" آنگاه دست درآمد و گفت: "من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم من کوهی نمی یابم." بینی گفت: "کوهی در کار نیست من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفت وگو شدند و گفتند: "این چشم یک جای کارش خراب است!"
<جبران خلیل جبران> Labels: داستان، نکته، پند |
سلام
وبلاگ نو مبارک ، البته به وبلاگ قبلیت هم سر میزدم به این هم خواهم زد گفتم تا بلاگت مثل قبلی نشده یعنی محتواش بیشتر نشده بهت پیشنهاد کنم بیای تو وردپرس دات کام بنویسی ، فقط یک پیشنهاد هست .
راستی مطالب قبلی وبلاگت را هم به وبلاگ جدید ایمپورت کنی بد نیست.
موفق باشید...